اشعار فاطمه،مهدی،زاده

از مجموعه شعر نقاش خیال

از در میكده آئى و نشانت پیداست
هم ز چشمان سیه راز نهانت پیداست

 

دل و جانم بود از عشق تو آكنده ولى
دشمنى با من و هم از دل و جانت پیداست

 

دوش بگذشته زحد مستى و میخوارگیت
مستى آور شده چشمت زهمانت پیداست

 

سخن تلخ اگرگاه برانى به زبان
همچو شكّر بنماید ز دهانت پیداست

 

گفتى اى زهره ز عشق كه تو شاعر شده اى
شاید از عشق من، از طبع روانت پیداست


زنده یادفاطمه مهدی زاده (زهره)

1329+

از مجموعه شعر نقاش خیال

سرو گفتم ،گفت بالاى من ست
قند گفتم، گفت لبهاى من ست

 

بوسه گفتم، گفت این از من بخواه
گفتمش سر، گفت در پاى من ست

 

غمزه گفتم، گفت از ابروم پرس
ناز گفتم، گفت كالاى من ست

 

اشك گفتم، گفت از هجرم بریز
ماه گفتم، گفت سیماى من ست

 

مهر گفتم، پرده از رخ بر گرفت
زهره گفتم، گفت شیداى من ست

 

عرضه كردم قلب خود در پاى او

خنده زد، كاين خانه مأواى من ست

 

زهره را چون ديد در بزم رقيبب

گفت يا جاى تو يا جاى من ست

زنده یاد فاطمه مهدی زاده(زهره)

1368+