زمان،کودکى
از مجموعه شعر نقاش خیال
بعد از این از پى این دل به كجا باید رفت
در پى این دل دیوانه چرا باید رفت
او ندانست حق صحبت دیرین و برفت
پس چرا از پى این بى سرو پاباید رفت
حاصل زندگیم در ره دل باخته شد
دست خالى تن خسته، ز چرا باید رفت
نه چراغى به رهم تا كه رهم بنماید
كوركورانه به آهنگ صدا باید رفت
راه دوریست كه هیچ آخر آن پیدانیست
یك شبه با دل خونین، به خدا باید رفت
چون برفت او و بجا هیچ نشانى نگذاشت
به سراغش پس از این در همه جا باید رفت
وه كه با پاى پر از آبله در كوه و كمر
با دل خون شده و سوز و نوا باید رفت
تا به كى زهره كنى شكوه ز بى مهرى او
در ره یار به صد لطف و صفا باید رفت
زنده یاد فاطمه مهدی زاده (زهره)
1379+
از مجموعه شعر نقاش خیال
نسیم صبح امیدم نوید باد جنّت داد
سحرگه مِى فروشم آمد و جامى به منّت داد
چو شیدا گشتم از آن جام و شستم زنگ غمها را
غزلخوان دلبرم آمد سروشم از محبت داد
زنده یاد فاطمه مهدی زاده (زهره)

سروش محبت
1360+
از مجموعه شعر نقاش خیال
به آن چشم سیاهت من اسیرم
خیال روى تو نقش ضمیرم
نیَم لایق كه آئى در سرایم
همى خواهم كه در راهت بمیرم
زنده یاد فاطمه مهدی زاده (زهره)
1232+
از مجموعه شعر نقاش خیال
زلعلت شربت وصلم چشاندى
ز مژگان تیر بر قلبم نشاندى
زچشمانت زدى آتش به جانم
ز هجرانت ز چشمم خون فشاندى
زنده یاد فاطمه مهدی زاده (زهره)

دوبیتی
1223+
از مجموعه شعر نقاش خیال
نیمه شب از چشمه مهتاب سیمین گشت صحرا
مرغ شب کرد از نواى خویش شورى در دل ما
بر مشام آید ز راهى دور عطر نسترنها
اندرین دنیاى پهناور دلم کى آرمیده
یار من از من رمیده
اى عجب، او رفت و من در این دل شب بى قرارم
یکه و تنها و سرگردان به یادش اشکبارم
جاى آغوشش بود حرمان و حسرت در کنارم
کِى چو من از جمله لذّتهاى عالم پا کشیده
یار من از من رمیده
من فناگشتم فناى این دل زود آشنایم
آشناى او شدم از اوّل و اینهم سزایم
شادى از من شد گریزان فقر و نکبت از قفایم
از زمان کودکى این قلب من شادى ندیده
یار من از من رمیده
اندرین دشت وسیع زندگى کو غمگسارى
کو کسى کم از دل مأیوس بزداید غبارى
نى مرا شمع و چراغى هست اندر شام تارى
نیست همرازى کنار من به غیر از آب دیده
یار من از من رمیده
زنده یاد فاطمه مهدی زاده (زهره)

دلبر رمیده
1294+
از مجموعه شعر نقاش خیال
تو ترك عشق من كردى و رفتى
ولى من جان به راه تو نهادم
چه در دستم بماند از رنگ هستى
كه هستى در نگاه تو نهادم
نـمی دانم چرا عهـدى كه آن روز
تو با من از وفا، بستن نهادى
پس از آن اى امید و آرزویم
بناى عهد بشكستن نهادى
از اول ساقى بزم زمانه
شرابى تلخ در پیمانه بنهاد
چو خوردم جرعه اى دانستم آن را
براى این دلِ دیوانه بنهاد
به راهت اى گل زیباى هستى
چو دل را خسته دیدى سر نهادیم
چو پیمان وفا كردى فراموش
زخون دل تو را ساغر نهادیم
شــمــا اى آرزوهــاى درونــم
برفتید و مرا تنها نهادید
مرا تنها در این وادى خاموش
به بزم تیره شبها نهادید
كسانى كاندرین دنیاى پر درد
خیال راحتى در سر نهادند
پس از چندى كه شد پیمانه ها پر
نشان در منزل دیگر نهادند
زنده یاد فاطمه مهدی زاده (زهره)
1474+